قسمت های یک کم سفید روحم
یکی یکی خسته نباشید ها به صورت سیستولیک و دیاستولیک می آیند و میروند و تو هرچقدر در دلت التماس موفق باشید استاد را میکنی،فایده ای ندارد. و استاد نذر کرده که تا سر تیتر قانون فرانک استارلینگ درس نداده ما را به خدا نسپارد!!!
از در دانشگاه تا سر خیابان همیشگی،سنگفرش های پیاده رو را گز میکنم. هیچ برگ خشکی از زیر پاهایم در نمیرود.خش...خش ...خش و صدای تکراری هرروز مثل قطع شدن ناگهانی وویسی که گوش میدهی جایی قطع میشود.برگی زیر پایم نشکسته.از همان هایی که خشک نشده از شاخه انداخته شده.حرصم میگیرد.دوباره برمیگردم و بیشتر فشار میدهم. مقاومت میکند...بیخیالش میشوم.
اه دوباره پایم پیچ میخورد روی همان سنگفرش شکسته همیشگی. چرا شهرداری فکری به حال این تک سنگفرش پیاده روی دانشگاهم تا سر خیابان نمیکند؟؟؟؟
ایستگاه اتوبوس و علافی عذاب آور لحظه های دیرآمدن همیشگی اتوبوس. اتوبوس میرسد و من دعا دعا میکنم که جایی برای نشستن باشد. یک صندلی خالی کنار پنجره پیدا میکنم و از این کشف بزرگ چیزی ته دلم قنج میرود و لحظه ای بعد ناپدید میشود. و باز دعا دعا میکنم که سن بالاتر ها امروز بیخیال اتوبوس باشند و مترو و تاکسی را به اتوبوس بخاری دار ترجیح بدهند.مثل هرروز گره هندزفری ام را باز نمیکنم و مثل هرروز یک وویس و یک صدا و دل خوش به تکراری نبودن صدا. اما این دلخوشی قشنگ هرروزه ام دقیقه ای تاب نمی آورد که گوشی زنگ میخورد و صدایی یک کم آشنا که انگار همین 15 16 دقیقه کم از ساعت 5 داشت به من میگفت خداحافظ به گوشم میخورد و با عجله نام بازی اندرویدی را میخواهد که ابتدای همان کلاس با گشت و گذار توی گوشی ام پیدا کرده بود و ... و قطع میکند.
صدای وصل شدن دوباره وویس و ترمز اتوبوس باهم قاطی میشود. مردم سوار میشوند و پیاده. و دوباره گوشی ام زنگ میخورد و همان صدای آشنای 2 دقیقه قبل که اینبار سراغ ورژن جدید بازی را میگیرد و ... قطع میکند.بازی را باز میکنم و .... میبندم و به این فکر میکنم که چرا اینقدر برای پیداکردن این بازی تلاش میکند که دوباره گوشی زنگ میخورد یک چیزی از جنس همان هایی که صبح های سرد زمستان تو را زیر پتو نگه میدارد قلقلکم میدهد که تلفنش را جواب ندهم و ... دوباره صدایش در گوشم می پیچد که « دانلود کردم، باز نشد.» و هرچه فکر میکنم که چه وقت من در مرکز مشاوره بازی های اندروید کار کرده ام چیزی یادم نمی آید!!! و فقط یاد نصفه جمله ای در کتابی که شاید پریروزها میخواندم افتادم: « گاه میگویی یک چیزی میخواهم ولی نمیدانی چه میخواهی» و هرچه زور میزنم ادامه اش یادم نمی آید و آن ته ته های ذهنم موجی رد میشود که یک چیزی میخواهم!!! ایستگاه بعد مثل ایستگاه متروی امام خمینی اتوبوس خالی میشود و صدای وویس رساتر:« ما که برای رسیدن به یک منصب و شغل و حتی یکی لیوان آب اینقدر کوشا و فعال هستیم آیا ضروری تر از اینها برایمان وجود ندارد؟»
و حواسم را پرت میکنم به پیاده روهای شلوغ همیشگی و در ذهنم میگذرد که 11 مغازه بعد همان مغازه ایست که یک بار جلویش زمین افتادم و گوشه سمت چپ صفحه گوشی ام شکست. بطری آب را از کیفم بیرون می آورم و ناگهان یادم می افتد تشنه هستم!!! صدای وویس بیشتر میشود و آن ته ته های مغزم که الان به وسط نزدیک تر شده ادامه آن نصفه جمله که پریروزها در یک کتابی خوانده بودم را یادش می آید:« تا احساس عطش نکنی به سمت آب نمیروی» و گوشی حواسم را میگیرد. اینبار بدون سلام از من رمز بازی را میخواهد و نمیدانم چرا صحنه بالا و پایین پریدن ذرت داخل مایکروفر در ذهنم مجسم میشود و ته دلم یک چیزی التماسم را میکند که" یک چیزی میخواهم" و صدای عاجزانه دوستم از پشت گوشی:« ازت خواهش میکنم... خیلی برام مهمه...» و صدای وویس:« همه پدیده ها به تو ختم میشود و وجود تو یک وجود مسلط است.» و در ذهنم میرود که آنقدری که او برای بازی ورژن جدید اندروید تلاش میکند من برای رسیدن به آنچه که وجه تمایز من و باقی موجودات است تلاش نمیکنم که هیچ بلکه مقایسه ما با هم جفای به تلاش او برای رکورد زدن در آن بازی و کم کردن روی بچه های دانشگاه است!!!
و چقدر روحم آن قسمت های یک کم سفیدش یک کار غیرتکراری میخواهد از همان هایی که دلم التماسش را میکند و ته ته های مغزم راهنمایی... «بین آنچه هستیم و آنچه میتوانیم باشیم یک فاصله ایست.» وویس این را میگوید...
راننده صدا میزند میدان قیام و من همین ایستگاهی که همیشه پیاده نمیشوم را پیاده میشوم و در مسیر غیرتکراری ای که هیچ روزی امتحانش نکرده ام ادامه راهم را میروم...و حس میکنم تمام سلول هایم فریاد میزنند: متشکریم!